سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همینطوری....

من
عاشق نیستم !
فقط گاهی
حرف تو که می شود
دلم ...
... مثل اینکه تب کند!
گرم و سرد می شود!
توی سینه ام چنگ می زند!
آب می شود!
تنگ می شود!
تنگ می شود...!
________________________________________

بعضــی اشک ها هستند
بـی دلیل ، بی بهانه ، یک دفعه ، نصف شبی
عجیب ، آدم را آرام می کنند . . . !


دل آدما...
شیشه نیست که روی آن " ها " کنیم...
بعد با انگشت یه قلب بکشیم و....
وایسیم آب شدنش رو تماشا کنیم و کیف کنیم ....!!!
رو شیشه نازک دل آدما اگه قلبی کشیدی...
باید مردونه پاش وایسی...
بی بهونه

 

 



[ جمعه 91/5/6 ] [ 2:16 عصر ] [ مرجان ] نظر
کودکی...

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی
زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای
دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگارو جامدادی
دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته
برای اولین زنگ مدرسه
برای واکسن اول دبستان
برای سر صف ایستادن ها
برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته
دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد
دلم برای ضربدر و ستاره
دلم برای ترس از سوال معلم
کارت صد آفرین
بیست داخل دفتر با خودکار قرمز
و جاکتابی زیر میزها ، جانگذاشتن کتاب و دفتر
دلم برای لیوان‌های آبی که فلوت داشت
دلم برای زنگ تفریح
برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها
برای لی‌لی کردن
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن
برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای تزئین کلاس
برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه.... نمره انضباط
برای مُهرقبول خرداد
دلم برای خودم
دلم برای دغدغه و آرزو هایم
دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟



[ پنج شنبه 91/4/22 ] [ 6:9 عصر ] [ مرجان ] نظر
خاطره ای از شهید جاویدی ( اشلو)

لقمان(علیه السلام): «لایُعرَفُ الشُّجاعُ إلّا فی الحَربِ» «انسان شجاع جز در میدان جنگ شناخته نمی شود.»[1]
تا زمانی که از جنگ و رویارویی با دشمن خبری نیست، خیلی ها ادعای شجاعت و مردانگی می کنند اما با دمیدن شیپور جنگ است که شجاع از ترسو و مرد از نامرد شناخته می شود.
در جنگ تحمیلی 8 ساله، عده زیادی از مردان و شجاعان میدان نبرد، دلیری و شجاعت بی نظیر خود را نشان دادند و ثابت کردند که حتی ذره ای از مرگ نمی هراسند و نه تنها نمی هراسند، بلکه با آغوش باز به استقبال آن می روند. یکی از آن مردان دلیر که در عملیات کربلای 5 به توفیق شهادت در راه خدا دست یافت، سردار شهید مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر از تیپ المهدی فارس می باشد. سرداری بی تکلف و متواضع، بااخلاص و شوخ طبع که به واقع مرگ را به بازی گرفته بود.
یکی از همرزمان او آقای غلام زارعی جلیانی نقل می کردند: زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت. یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد.
ایشان در عملیاتی سخت و طاقت فرسا به نام والفجر2، در منطقه عملیاتی حاج عمران، رشادت های جانانه ای از خود نشان داده بود.در حالی که 4 شب و 3 روز در چهل کیلومتری خاک عراق با دشمن درگیر بودند، وقتی فرمانده وقت سپاه به او اجازه عقب عقب نشینی می دهد، او پشت بیسیم می گوید که قصه احد در تاریخ برای بار دیگر تکرار نخواهد شد و ما تنگه را ترک نمی کنیم، به همین علت او را به عنوان سردار احد هم می شناسند. خدایش بیامرزد.

به عنوان حسن ختام از دست نوشته های شهید جاویدی
نمیدانم من چکار کرده ام که شهید نمیشوم
شایدقلبم سیاه است.
خدارحمت کند حاج مجیده ستوده را ،وقتی باهم
صحبت میکردیم می گفتیم اگر جنگ تمام شود ما
زنده باشیم چکار کنیم ؟
واقعاّنمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های
شهدا نگاه کرد...
واین جاست که ماوجاماندگان از قافله نورباید بگوییم
خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند



[ چهارشنبه 91/4/21 ] [ 1:3 صبح ] [ مرجان ] نظر
انتظار ...

بیا که
تقویم ها
منتظرند
تا آمدنت را
مبدا تاریخ خود کنند!!!

یا صاحب الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست .. سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران ..
می‌خواهم از جور زمانه بگویم ، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده‌ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس ذره‌ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته‌ام.
آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان:
مولای من می‌دانی چند سال است انتظار می‌کشم. از وقتی سخن گفته‌ام و معنای سخن خود را فهمیده‌ام انتظارت را می‌کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.
خسته‌ام از دست زمانه ، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومانه کودکان و معصومانی را که زیر ستم اند بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و این جهان سیاه را پایان بده. بیا و جهان را آباد کن. بیا و از آمدنت جهان را شاد کن. می‌دانی چند نوجوان هم سن و سال من آواره‌اند؟ چندین هزار کودک بی پناهند، خودت بیا و پناه بی پناهان باش.
چند پیش بود که خوابت را دیدیم گفته بودی می‌آیی و به اندازه تمام سال های نبوده ات با من حرف می زنی و به درد دل من گوش می‌دهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا؟، از خواب پریدم و از آن شب به بعد دیگر نمی خوابم. راستش می‌ترسم. می‌ترسم بیائی و من خواب باشم. می‌ترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم می ترسم...
حس می‌کنم با این که شبهاست خواب به چشم ندارم اما در خواب غفلتم. بیا و بیدارم کن. بیا و هشیارم کن. بیا و همه جهانیان را از خواب غفلت بیدار کن. همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و دل شکستگان را نمی‌شنوند. خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات بده.
ای منجی عالمیان ، جهان در انتظار توست ! نیستی تا ببینی مردم روز میلادت یعنی رمز عشق پاک چه می‌کنند ! چگونه بغض سنگین خود را در گلو نگه داشته اند و انتظار می کشند. منتظرند تا کی بیاید و جهان را از عدل پرکند. کسی بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد بیا تا بعد از این در کوچه های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابان‌های تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم. بیا و ببین مردم روز آمدنت چه می‌کنند؟
روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینه‌ی زخمی‌ام را مرهمی باشم. می‌دانی چه آمد؟
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور....
نه ؛ غم می‌خورم ؛ غم می‌خورم بخاطر روزهایی که نبوده‌ای تا لحظات تلخ غم را کنارم باشی. غم می‌خورم به خاطر روزهایی که به یادت نبوده‌ام و با گناه شب شده‌اند. همان روزهایی که در تقویم خاطره‌ها در منجلاب گناه و زشتی با قلم جهل ثبت کرده‌ام.
بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی می‌آید؟ کی می‌شود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد بزنم و به گوش جهانیان برسانم.«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»
با تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم.
دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد....



[ پنج شنبه 91/4/8 ] [ 8:20 عصر ] [ مرجان ] نظر
راه جاوید راز اشلو ...

چند وقتی است که از طریق یکی از دوستان با کتاب تپه های جاویدی و راز اشلو آشنا شدم توصیه او به مطالعه این کتاب و از طرفی تاکید وی برمطالعه با تامل این کتاب مرا مجذوب اشلو کرد کتاب را که شروع به خواندن کردم در همان کلمات اول چنان محو و مجذوب کتاب شدم که وقتی به خود امدم دیدم هوا رو به سپیدی صبح است و من غرق در خاک ریزها و توپ و تانک دشمن ...
به طوری م در هر کلمه ای که از کتاب را که می خواندم به گونه ای با شخصیت های کتاب همزاد پنداری می کردم و انگارتمام صحنه های جنگ را حس و لمس می کردم و به گونه ای نظاره گر اتفاقات و جریانات تلخ و شیرین و روزهای پراسترس دفاع مقدس بودم .
شهید مرتضی جاویدی یا همان عمو مرتضی کتاب تپه های جاویدی و راز اشلو این روزها برای من تبدیل به یک قهرمان شده است شخصیت مرتضی زندگی من را واقعا تحت شعاع قرار داده است هر چه به عمق کتاب نزدیک تر میشوم جنگ و دفاع مقدس را بیشتر حس می کنم گویی در آنجا حضور دارم به حدی مجذوب شخصیت مرتضی جاویدی شده ام که اگر هر شب چند ساعتی از کتاب اشلو را نخوانم خوابم نمی برد گاهی به کسانی که با مرتضی جاویدی دوست و همسنگر بودن حسادت می کنم .پمن همیشه به شهدا ارادت خاصی داشتم و دارم جبل النور مشهد میعاد گاه و آرامش بخش من در تمام شرایط زندگی ام بوده است .
به نوعی تفریح، صله رحم ، ورزش و ...من شده است بالا رفتن از پله های کوهسنگی و جبل النور مشهد، کاش با مرتضی جاویدی و همسنگران آن نیز دیدار داشتم امروز با مراجعه به اینترنت توانستم با چهره این شهدا ارتباط برقرار کنم
شهید جاویدی ،شهید بدیهی، شهید اسلامی و... حال و هوای خوبی بود اصلا نمی تونستم جلوی اشکام بگیرم نا خوداگاه با دیدن تصاویر این شهدا به خصوص عمو مرتضی اشک از چشمانم سرازیر شد از خودم بدم اومد ما داریم خیلی راحت زندگی می کنیم ارزش های کشورمون و از همه مهمتر اسلام زیر پا میذاریم بدون اینکه بدونیم چه کسانی برای حفظ ایران اسلامی شربت شهادت را نوشیدند و...
دیگه نمی تونم ادامه بدم اما دوست دارم شما نیز با بخشی از زندگی مرتضی جاویدی و همسنگراش و شرایط سخت اونها که با عشق به ایران و امام خمینی به شهادت رسیدند آشنا بشید

قسمتی از دست نوشته های شهید مرتضی جاویدی
نمیدانم من چکار کرده ام که شهید نمی شوم شا ید قلبم سیاه است. خدارحمت کند حاج ستوده را ،وقتی باهم
صحبت میکردیم می گفتیم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشیم چکار کنیم ؟ واقعاّ نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد...
واین جاست که ما و جاماندگان از قافله نورباید بگوییم
خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند ...

نزدیک اذان صبح صدای رسا پیچید تو جبهة شهرک شصت.
اَی شَی لَونُک ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !


توی تاریک روشنای هوا ، مظطرب و نگران از خواب پریدم. گیج منگ اسلحة کلاش و کلاهخودم را برداشتم وخودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر.
نفهمیدم چگونه هول هولکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گَل و گُشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختیم .
بندِ اباز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراح بیرون آمده بود.
هر دو توی هم پیچیدیم و خراب شدیم روی زمین . یوسف پور گفت:اوهوی کل حسین قلندری سر شیر آوردی ! دست و پات نره تو چیشات!
هول پرسیدم : حسین، چی شده؟ عراقیا حمله کردن. صدای عربی شنیدم!
یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا نخندو کی بخند! عصبی داد زدم : چرو می خندی خونه خراب!
آفتابة قرمز را به خاکریز گرفت و گفت : چشمتو باز کن تا ببینی، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادارای مزدور بعثی را موعظه می کند با دقت به خاکریز نگاه کردم.
مرتضی فرمانده گروهان یکم، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقیها روی خاکریز ایستاده بود و دستهایش را دور دهان حلقه کرده بود
و برای عراقی ها سخنرانی می کرد:
اَی شَی لَونُک ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
از یوسف پور پرسیدم: اَی شَی لَونُک یعنی چه؟ یعنی رنگ و رُود چطوره ... حال و روزت چطوره ... هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود
که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل
تگرگ به طرفش ریخت تا دید سلام و علیکش را با خمپاره و تیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادند:
مرگ بر صدام یزید کافر :
ظهر دوباره همان آش و همان کاسه! مرتضی دست بردار نبود و روز روشن ، جلو چشم و ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت.
گاهی هم از پشت بلند گو سوره واقعه می خواند: وَأَصْحَابُ الْیَمِینِ مَا أَصْحَابُ الْیَمِینِ
اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود و دوباره مرتضی زد به سیم آخر، الموت الصدام
چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند و تکرار کردند: الموت الصدام...
این با رآتش دشمن متمرکز شد روی همة خاکریز .
متعجب بودم که چرا فرماندة گردان جلیل اسلامی جلو مرتضی را نمی گیرد.
به خودم گفتم: لابد مرتضی می خواد بگه خیلی شجاعه ! فرمانده هم از او حساب می بره.
کریم زال که ترکش به بازویش خورده و تا حدی ترسیده، گفت: حسین قلندری، این کارها یعنی چه؟ مرتضی همة ما رابه کشتن میده!
پشت لبی برگرداندم.
چه عرض کنم کریم آقا! برو بهداری.
برگشتم و به صورت گندمی مرتضی جاویدی خیره شدم که خون سرد از خاکریز پایین آمد و با نیروهای گرهانش داخل سنگر شد.
شب تا صبح در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل مرتضی جاویدی بودم که اذان صبح ، باز کار را تکرار کرد.
این بار بلند گوی دستی تبلیغات حاج صلواتی جلو دهانش بود.
اَی شَی لَونُک ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ... الله سلمک..
مرتضی با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمة اشلو بود

که به نظرم مخفف همان اَی شَی لَونُک (رنگ و روت چطوره بود) پیرمرد هفتاد ساله لاغر اندام تبلیغات حاج صلواتی انگار جوان ها ، روی خاکریز این ور و آن ور می پرید و پا ه منبری مرتضی را می کرد.
عراقی ها که عصبانی از خواب بیدار شده بودند، دوباره با تیر وخم پاره جواب دادند و بعد هم شعار (الموت الصدام...) مرتضی و.
حاج صلواتی هوا رفت و تعدادی هم از گروهان به کمک آنها آمدند.
یواش یواش که عمل مرتضی ترس وحشت توی دل نیروهای دشمن انداخت ، به این نتیجه رسیدم که پشت عمل مرتضی یک نوع هدف است.
خیلی زود کار مرتضی به بقیه بچه های مرتضی به گردان فجر هم سرایت کرد و افراد به نحوی مجذوب عمل او شدند
که حالا در گردان رقابت بود برای منتقل شدن به گروهان آقا مرتضی اشلو!


مدتی بعد، وقتی از جلو سنگر مرتضی توی منطقه عملییاتی شهرک شصت رد می شدم،
بر خوردم به تابلو نوشته ای که کنار سنگر مرتضی نصب شده بود.سنگر اشلو!
سنگری که هر شب صدای خواندن سورة واقعه از داخل آن به گوشم می خورد:


إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا ...

پیشنهاد می کنم حتما این کتاب مطالعه کنید التماس دعا



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 10:56 عصر ] [ مرجان ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه