بعضی شب ھا دوست ندارم بخوابم. ھر چند خسته باشم و چشمھایم مدام روی ھم بیایند...
دوست دارم صبح را ببینم. آواز گنجشک ھا را قبل از طلوع خورشید بشنوم. دوست دارم احساس کنم جریان طبیعت را. نور را ببینم. سرکی از پشت
پنجره ی زندان خودم به دنیا بکشم. ببینم که ھنوز خورشید مثل کودکی ام طلوع می کند، مثل نوجوانی ام طلایی رنگ است، مثل جوانی ام
زیباست...
دوست دارم خنکای نسیم آفتاب نخورده ی صبح، پوست دستھایم را مور مور کند. دوست دارم باور کنم که ھمه ی خوشبختی ھا ھمینجاست، جایی
نرفته، گم نشده. فقط باید تا صبح بیدار بمانم تا ھمه اش را دوباره داشته باشم. تا زندگی زیبا و طلایی باشد. تا آرزوھای گذشته را به یاد بیاورم.
دوست دارم شب را بیدار باشم، وقتی ھمه خوابند، وقتی که باید روحم را به خواب بدھم. دوست دارم چند ساعتی روحم برای خودم باشد. ھر کاری
دلم خواست با روحم بکنم. به چند و چون ھا فکر نکنم. به فردا ھا فکر نکنم. به گذشته ھا فکر نکنم.
دوست دارم برای خودم باشم، در ساعت ھای که روحم مال خودم است. در زمانی برای خودم.