گاهی وقت ها که دلم میگیرد میروم مینشینم کنار پنجره ذهنم.پرده های دلخوش کنک بی خیالی را کنار میزنم و میگذارم آفتاب حقیقت خوب به چهره ی باورم بتابد.مینشینم کنار پنجره دستهایم را میزنم زیر چانه ام که با خیال راحت هر آنچه آن بیرون میگذرد را تماشا کنم و هیچ خسته نشوم.
چشمهایم را خوب میمالم که تار نبیند و دلم را آزاد میگذارم که هر چه میخواهد بکند .این منم و این دل و این تماشای تابلوی زندگی.خوب که نگاه میکنم میبینم چیزهای ارزشمندی داشتم که هنوز هم دارمشان و چیزهایی که داشتم و امروز ندارم.دلم برایشان تنگ میشود.میگذارم دلم غصه بخورد.به خودم قول داده ام کاری به کارش نداشته باشم.
لحظه های زندگی ام را میبینم جوانیم را که به سرعت باد میگذرد بی آنکه من هیچ جوانی کرده باشم.نه اینکه بگویم حس جوانی در من نبوده چرا بوده به قاعده هم بوده اما هیچ وقت پر و بالی به این حس نداده ام و همیشه زیر بار کتابهای قطور و وجدان شغلی و حفظ شخصیت و فرهنگ و فلان و فلان قایمش کرده ام که مبادا به جایی بر بخورد غافل از اینکه من آنقدری نیستم که بودن یا نبودنم ماندن یا رفتنم به جایی از این دنیا بر بخورد.مشکل همه ما آدمها همین است شاید که زیادی خودمان را جدی میگیریم و وقتی خودمان را جدی گرفتیم آنوقت است که زندگی و بازی های تو در تویش جدی میشود و میان این دنیای بی انتها گم میشویم و دلمان خیلی جدی میگیرد و در کمال جدیت ناله میکنیم .
مثل همین حالای من.ولی مگر میشود یعنی مگر من میتوانم که جدی نباشم و جدی نگیرم .حالا هر قدر هم که پای این پنجره شعار بدهم که بی خیال شو دختر.جوانی کن و از زندگیت بیشتر از آنچه که میشود لذت ببر.نه من آدم این کارها نیستم.من زندگی را بیشتر از خنده های گاه و بیگاه و شیطنت های بچه گانه و سر به سر این و آن گذاشتن نمیتوانم شوخی بگیرم.
اصلا از همان اول از همان دوران کودکی همیشه زندگی برایم جدی بود!از این پنجره که نگاه میکنم میبینم مدتهاست خیلی جدی آدمهای اطرافم را دوست دارم.خیلی جدی به همه نزدیکان و دوست و آشنا و حتی این دنیای مجازی وابسته ام.خیلی جدی احساسم را در خودم میکشم!خیلی جدی با دستهای خودم خاطراتم را خط خطی میکنم.خیلی جدی میخندم.خیلی جدی گریه میکنم خیلی جدی کار میکنم.
انگار که این دنیا و روزمرگی هایش هیچ وقت قرار نیست تمام بشود و من قرار است تا آخر این دنیایی که نمیدانم اصلا آخرش کجاست به این جدیتم ادامه بدهم..آن وقت دلم آرزو میکند که کاش کمی تنها کمی میتوانستم از این پوسته تکراری جدیت بیرون بیایم..
کاش میتوانستم بروم هرجایی که عشقم میکشد و هر کاری را کنم که دلم میخواهد و اصلا برایم جدی نباشد که، که هستم .چه کاره ام و چه کار دارم میکنم!چانه ام دارد برای دستم که از مچ تا خورده سنگینی میکند.
این آفتاب حقیقت بد جوری چهره باورم را میسوزاند یک جور هایی سر گیجه گرفته ام میان این همه ضد و نقیض دلم میخواهد برود یک گوشه ای غیر از اینجا بنشیند و برای همه این جدیت ها به چشمهایم حکم کند که ببارند تا شاید کمی تنها کمی از این بار سنگینی که جدی جدی روی دلم زیادی میکند بردارند!بلند میشوم .پرده ها رامیکشم .در میان اینهمه تاریکی کودک درونم کنجی را پیدا میکنم و مثل بچگی هایم دلم برای خودم میسوزد کاش می توانستم لحظه ای های های گریه کنم اما چشم هایم بارشی برای باریدن ندارد چرا که چشم هایم نیز خود را جدی گرفته اند.
دلم تنگ شده است برای زندگی که هیچگاه جدی گرفته نمی شود...