سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند عاشق ماهی های قرمز است ...

ماهی قرمز را در دستش محکم نگهداشته بود و با شتاب به سمت مسجد شهر حرکت می‌کرد. همه حواسش به ماهی قرمز بود که از کف دستانش سر نخورد. هر کجا که جوی آبی می‌دید، دستش را درون آن فرو می‌برد تا کمی آب برای ماهی قرمز فراهم کند. ماهی به بالا و پایین می‌جهید. دمش را تکان می‌داد، سرش را تکان می‌داد. بی‌طاقتی می‌کرد. دلش قدری هوا می‌خواست تا نفس بکشد. باز دستش را در جوی آب گوشه خیابان فرو می‌برد تا اندکی از بی‌طاقتی ماهی قرمز کم کند. دلش جوش می‌زد که ماهی زنده نماند. در دلش دعا می‌کرد اگر ماهی زنده بماند، ماهی دیگری هم می‌خرد و در حوض آبی و شش‌ضلعی وسط مسجد می‌اندازد. در راه همه‌اش خدا‌خدا می‌کرد. دعا می‌خواند. دستانش را از هم باز می‌کرد تا ماهی را ببیند. ماهی دیگر از تب‌و‌تاب افتاده بود. دیگر تکان نمی‌خورد. خیلی آرام و ضعیف دهانش را باز و بسته می‌کرد. سرعتش را بیشتر کرد تا قبل از اینکه اتفاق بدی برای ماهی قرمزش بیفتد، به مسجد برسد. از اول هم این ماهی را برای مسجد خریده بود. خودش از ماهی بی‌جان‌تر بود ولی باید به قولش وفا می‌کرد. ماهی دیگر از حال رفته بود. حالا نزدیک مسجد بود. قلبش تندتند می‌زد، ولی قلب ماهی همانند قلب مادرش آرام و ضعیف می‌تپید. او دلش روشن بود که ماهی زنده می‌ماند چون همیشه با خودش می‌گفت و به این ایمان داشت که «خداوند عاشق ماهی‌های قرمز‌ است».
مادرش تا یک ماه پیش بیمار بود و او در دلش از خداوند خواسته بود که اگر حال مادر خوب بشود، برای حوض خالی و آبی مسجد ماهی قرمزی هدیه ببرد تا در این نزدیکی‌های عید حوضش خالی نماند و او داشت نذرش را ادا می‌کرد که ناگهان پایش به لبه جدول گیر ‌می کند و زمین
می ‌خورد و و تنگ بلور ماهی قرمز می شکند و او مجبور
می شود ماهی را در کف دستانش تا مسجد برساند. حالا تندتر می‌دوید، با تمام توانش. دیگر به ماهی نگاه هم نمی‌کرد و فقط می‌دوید. گلدسته‌های مسجد را در پیش چشمانش می‌دید. لبخندی بر لبانش نشست. نزدیک رفت. دیگر به درگاه مسجد رسیده بود. با سرعت خودش را به حوض آبی و بی‌ماهی مسجد رساند. اطراف حوض پر بود از گلدان‌های شمعدانی و گل سرخ که همه‌شان تازه جوانه زده بودند. مسجد آرامش خاصی داشت. فواره کوچکی هم در میان حوض آبی بازی می‌کرد.
حواسش به این گلدان‌ها پرت شده بود. ناگهان یاد ماهی افتاد و به سرعت لب حوض نشست و دستش را آرام داخل آن فرو برد. حالا سوزشی در کف دستانش احساس می‌کرد. دستانش را که از هم باز کرد، رگه‌هایی از رنگ سرخ زیبا در آب شناور شد. آن‌قدر دلش برای ماهی قرمز سوخته بود که متوجه زخم سرخ کف دستش نشده بود.
ماهی بی‌حرکت و بی‌جان کف حوض افتاد. دیگر نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. کف دستش از سوزش بسیار بی‌حس شده بود. ماهی دوباره روی
آب بی جان و بی‌حرکت شناور شد.
قطره اشکی بر پولک‌های ماهی قرمز افتاد و بالاخره خود را تکانی داد و ‌جهید و دهانش را چند بار باز و بسته کرد. باله‌هایش را در آب از هم باز کرد و در حوض آبی وسط مسجد شناور شد. او بلند‌بلند و بی‌اختیار خندید و اشک‌هایش را از گونه‌هایش پاک کرد. از فرط شادی بسیار با همان دستش که از درد و سوزش بی‌حس شده بود، آب‌های حوض را به سوی آسمان پرتاب کرد و در دلش گفت: «و خداوند عاشق ماهی‌های قرمز است»...



[ دوشنبه 91/12/21 ] [ 11:23 عصر ] [ مرجان ] نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه