ساعت یازده شب است، هوا سرد وتنم میان تب می سوزد، وقتی نفس می کشم احساس می کنم باد گرمی ازسوراخ های بینی ام بیرون می زند، رعد وبرق سکوت اتاقم را درهم می شکند وصدای برخورد پیوسته قطرات باران به زمین نوایی آرام به سکوت اتاق می بخشد.
امشب چیزهای زیادی دوست دارم، دوست دارم بخندم،بخوانم،قدم بزنم،بروم زیرباران لابه لای قطرات باران اشکهایم را روی گونه بسرانم،کاش می شد پتویم را روی خودم بکشم واحساس کنم همه دنیا مرا به آغوش گرفته.
کاش می توانستم سربه روی بالشت بگذارم واحساس کنم سرم را به روی شانه کسی گذاشته ام، کسی که دلم می خواست روزی سربرشانه هایش بگذارم، دمای بدنم خیلی بالارفته چشمهایم سرخ شده اند انگارگریه کرده ام، پنجره را بازمی کنم هوای سردی همراه با بوی مطبوع باران به اتاق وارد می شود، نفسی عمیق می کشم اما انگارچیزی ته گلویم را شبیه بغض بسته!
برمی گردم وبه روی صندلی می نشینم به دستهایم نگاه می کنم خیلی لاغرشده ام مدتهاست احساس ضعف وخستگی می کنم، سرگیجه های ناگهانی، فراموشی وبی خوابی، دستگاه پخش را روشن می کنم
صدای نواختن پیانو و ویلن می آید عاشق این قطعه غمگین موسیقی هستم، صدای پیانوخیلی غمگین است و ویلن به مراتب بدترازآن انگاردو نفردراوج دلتنگی درحال دلداری به همدیگرهستند، صندلی را به دیوارتکیه می دهم وسرم را به پشتی صندلی می چسبانم چشمهایم را می بندم وروحم را با صدای آهنگ به پروازدرمی آورم.چیزی جزسیاهی وتاریکی روبرویم نیست، چشمهایم را بازمی کنم بلند می شوم به صندلی نگاه می کنم اولین باراست که ازصندلی می ترسم انگاراین شئ بی جان زنده است وبا نگاهایش مرا می پوید.
به عکسهایم روی دیوارنگاه می کنم درون یک عکس تصویرکودکی معصوم به همراه دوچهره یکی مادرودومی پدر،دستان کودک دردستهای پدرومادرش قراردارد. آن کودک من هستم به کف دستهایم نگاه می کنم خالیست، دستم را به تن دیوارمی چسبانم با انگشت دست دیگرم غبارنشسته به روی عکس را پاک می کنم.
سراغ عکس بعدی می روم نوجوانی سواربردوچرخه تصویرعکس است،نوجوان می خندد،دلیل خنده اش را نمی دانم شایدچون تازه دوچرخه اش را خریده بود،شاید هم عکاس به اوگفته بود بخندد.
خاطراتم عذابم می دهد خسته ام ازمرورپیچ وخم های ذهنم، سیگاری روشن می کنم همیشه ازطعم تلخش خوشم می آید، ازپنجره بیرون را نگاه می کنم باران بند آمده چراغ همه ساختمانها خاموش است، دود سیگاررا بالای سرم فوت می کنم به سمت آباژورمی رود، بادستم دود را درفضای اتاق پخش می کنم. عرض اتاق را با قدمهایم اندازه می گیرم عرض اتاق 12 قدم است، دوباره ازنو می شمارم بازهمان دوازده قدم است.
ساعت 1:30 دقیقه نیمه شب شده بسته کاغذهای یادداشتم را از روی میزتحریربر میدارم ازلابه لای کاغذها یکی را بیرون می کشم شروع به خواندن می کنم
«امروزصبح پدرم را درخیابان دیدم خیلی دوست داشتم اورا ببینم ازنزدیک اما خودم را درگوشه ای پنهان کردم. کودکی درپیاده رو پایش را به زمین می کوبید و گریه می کرد مادرش بی تفاوت جلویش راه می رفت، درپارک نشسته ام به ساعتم نگاه می کنم ساعت 10:15 دقیقه صبح است بازهم دیرکرده اصلا وقت شناس نیست ازاین رفتارش عصبانی هستم، نیم ساعت از10:15 دقیقه گذشته، فاطی ازدورمی آید طبق معمول مانتوی خاکستریش را تنش کرده وکلاستورمشکی باخطوط درهم برهم سفید را به بغل گرفته، سرش پایین است یا فکرمی کند یا می داند خیلی دیرکرده، سلام می کند وکنارم می نشیند می خواهم حالش را بپرسم شروع می کند به صحبت کردن؛ هوا چقدرگرم شده، امروزاعصابم خیلی خورداست، استادم دیگرشورش را درآورده خیلی دارد گیرمی دهد، پول قبض موبایلم را ندارم بدهم، پدرومادرم دیشب دوباره شروع کردند خانه را کرده اند میدان جنگ خسته شدم،برادرم خیلی گیرمی دهد حسابی کلافه ام کرده ومن فقط نگاهش می کنم، موبایلش زنگ می خورد، رد تماس داد، نگاهم کرد وپرسید چه شده چرا اینجوری نگاه می کنی؟ جواب دادم چه جوری؟ گفت: انگاراولین باراست مرا می بینی، لبخندی زدم وگفتم: تازگی دارد. پرسید چی؟! گفتم: دیدن توهمیشه برایم تازگی دارد، فاطی گفت: وای خدایا... رضا دوباره شروع کردی، عزیزم لطفا تمامش کن دوره این حرفها گذشته، گفتم من عاشق توهستم، فاطی سرش را پایین گرفت وبا دستهای سفید وکوچکش کلاسورمشکی با خطوط درهم برهم سفید را فشارداد آهی کشید وسرش را به طرفم بالا برد. گفت: رضاجان من آدم بی احساسی هستم چندین بارگفتم من فقط به یک همدم نیازدارم، به چشمهایش نگاه کردم زیرنورآفتاب براق شده بودند مثل دوتیله شفاف عسلی رنگ، گفتم: فاطی نمی توانم حرفت را باورکنم با عقلم جوردرنمی آید، فاطی جواب داد رضا تکلیف خودت ومنطقت را روشن کن یا احساسات یا منطق؟!! می دانستم خود فاطی هم به حرفهایی که می زند اعتقادی ندارد، پرسیدم توکدامشان را انتخاب می کنی فاطی؟ گفت: هیچ کدامشان به ساعتش نگاه کرد وگفت رضا من دیرم شده باید بروم امکان دارد فردا خط تلفن همراهم قطع شود باهات تماس می گیرم».
صفحه یادداشتم تمام شد، بغض خفه ام کرده اما نمی توانم گریه کنم فقط چند قطره اشک چشمهایم را خیس می کند، سیگارروشن می کنم به ساعت نگاه می کنم.
ساعت 2 نیمه شب شده، چراغ یکی ازاتاقهای آپارتمان روبرویی روشن شده، سرم تیرمی کشد، نفسهایم سنگین شده است کف دستهایم عرق کرده می روم سراغ صندلی ترسناک، روی دیوارولوبود، زیرطناب می گذارمش، بالای صندلی می روم طناب را دورگردنم می گذارم، حلقه طناب را لمس می کنم به پاهایم نگاه می کنم می لرزند، دهانم خشک وتلخ است، نمی دانم طناب دارم است یا طناب فرار!
فراراز روزمرگی، تنهایی، حقیقت، فاطی، نمی دانم انگاربلد نیستم فکرکنم بدنم سنگین شده گردنم را تکان می دهم سرم را می چرخانم طناب را احساس می کنم گردنم را درآغوش کشیده به قابهای عکسهایم نگاه می کنم کاغذهای یادداشتم توی اتاق پخش شده اند، ازاین بالاعرض اتاقم بیشترازدوازده قدم است.
چراغ آپارتمان روبرویی خاموش است قلبم تند تند می تپد، نمی توانم آب دهانم را فرو دهم گلویم خشک شده کاش همه اینجا بودند.
پدرم، مادرم، کودکی که درپیاده روگریه می کرد، دوچرخه ام، فاطی، اتاقم میان نخلستان. چقدرتنها شده ام، نمی دانم چرا می خواهم اینکاررا بکنم شاید این فکرازقبل درذهنم بوده. ساعت 2:30 دقیقه نیمه شب است خدایا فردا هوا آفتابی یا ابریست؟
این یادداشت زیرپای رضا پیدا شد زمانی که نگاه خالی وخیره اش به روی دیوارخشک شده بود. به یاد محمد رضا نویسنده جوان آبادانی