دریچه....
|
قضا و بلا...
دلم شکست..! [ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 1:32 صبح ] [ مرجان ]
نظر عشق بازی
عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟ [ پنج شنبه 92/3/9 ] [ 1:17 صبح ] [ مرجان ]
نظر پدرم روزت مبارک...
زندگی بار گرانی است که بر پشت پریشانی توست کار آسانی نیست نان در آوردن و غم خوردن و عاشق ماندن پدرم... کمرم از غم سنگین نگاهت خم باد
پدر تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند
[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 12:5 صبح ] [ مرجان ]
نظر خداوند عاشق ماهی های قرمز است ...
ماهی قرمز را در دستش محکم نگهداشته بود و با شتاب به سمت مسجد شهر حرکت میکرد. همه حواسش به ماهی قرمز بود که از کف دستانش سر نخورد. هر کجا که جوی آبی میدید، دستش را درون آن فرو میبرد تا کمی آب برای ماهی قرمز فراهم کند. ماهی به بالا و پایین میجهید. دمش را تکان میداد، سرش را تکان میداد. بیطاقتی میکرد. دلش قدری هوا میخواست تا نفس بکشد. باز دستش را در جوی آب گوشه خیابان فرو میبرد تا اندکی از بیطاقتی ماهی قرمز کم کند. دلش جوش میزد که ماهی زنده نماند. در دلش دعا میکرد اگر ماهی زنده بماند، ماهی دیگری هم میخرد و در حوض آبی و ششضلعی وسط مسجد میاندازد. در راه همهاش خداخدا میکرد. دعا میخواند. دستانش را از هم باز میکرد تا ماهی را ببیند. ماهی دیگر از تبوتاب افتاده بود. دیگر تکان نمیخورد. خیلی آرام و ضعیف دهانش را باز و بسته میکرد. سرعتش را بیشتر کرد تا قبل از اینکه اتفاق بدی برای ماهی قرمزش بیفتد، به مسجد برسد. از اول هم این ماهی را برای مسجد خریده بود. خودش از ماهی بیجانتر بود ولی باید به قولش وفا میکرد. ماهی دیگر از حال رفته بود. حالا نزدیک مسجد بود. قلبش تندتند میزد، ولی قلب ماهی همانند قلب مادرش آرام و ضعیف میتپید. او دلش روشن بود که ماهی زنده میماند چون همیشه با خودش میگفت و به این ایمان داشت که «خداوند عاشق ماهیهای قرمز است». [ دوشنبه 91/12/21 ] [ 11:23 عصر ] [ مرجان ]
نظر |
|