سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جانبازی که 34 سال ویلچرنشین است + تصاویر

در گفت‌وگو با جانباز قطع نخاع گردن عنوان شد

جانبازی که 34 سال ویلچرنشین است + تصاویر

خبرگزاری تسنیم: واقعاً چنین زندگی قابل تحمل نیست اما همسر من 34 سال است با چنین شرایطی کنار من بوده و تمام اینها لطف و محبت بیکران خداوند است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهد مقدس، نه تنها برای من بلکه برای هر انسانی تصور اینکه سال‌ها روی تختی برقی زندگی کند و نتواند تحرک داشته باشد سخت و طاقت فرسا است اما هستند کسانی که سال‌های زیادی از عمرشان از جوانیشان می‌گذرد و تمام این لحظات را بدون اینکه بتوانند تحرکی داشته باشند سپری کرده‌اند.

جانبازان قطع نخاع گردن از جمله جانبازانی هستند که سخت ترین شرایط زندگی را دارند اینکه حتی اگر تشنه می‌شوی نتوانی یک قطره آب بنوشی یکی از کوچک ترین سختی‌های این گروه از دلاور مردان سرزمینمان است جوانانی که رفتند تا ما امروز در امنیت و آرامش زندگی کنیم اما حال که ما جوان شده‌ایم آیا توانسته‌ایم قطره‌ای از خون شهیدانی که رفتند و جانبازانی که امروز در سخت ترین  شرایط در انتظار لبیک شهادت هستند را جبران کنیم؟

غلامحسین صفایی از مجروحین جنگی قطع نخاع گردن در تاریخ 17 بهمن 1360 در جبهه چزابه تمام اعضا و جوارح خود را تقدیم به محضر حضرت دوست کرد و از ‏زمان مجروحیت تاکنون تمام زندگی‏‌اش را با یاری دیگران انجام می‏‌دهد و در این ایام بیشترین زحمات زندگی‌اش بر عهده همسرش بوده؛ به نوعی همسرش برایش هم دست بوده و هم پا، به قول خودش همسرش تمام زندگیش است.

وی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم اظهار داشت: در سال 1360 برای نخستین بار به جبهه اعزام شدم و در "عملیات طریق‌القدس" در "تپه‌های الله‌اکبر" شهر "بستان" مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شدیم و خط مقدم دشمن را تصرف کردیم، همان اول خط، تیر به پایم اصابت کرد و مجروح شدم و از نیروها عقب ماندم.

نیروها رفتند و من تنها ماندم برای اینکه حرکت کنم تا حدودی جلوی خونریزی پایم را گرفتم و با همین مجروحیت عملیات را ادامه دادم آخر عملیات با یکی از دوستانم رفتیم و به جایی رسیدیم که عراقی‌ها سنگرهای محکمی ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نیروهای ما تیراندازی می‌کردند.

من و دوستم هر کدام از یک طرف به سمت سنگر عراقی‌ها حمله و آن را تسخیر کردیم نیروهای دشمن تسلیم شدند در همان نزدیکی دیدم دوستم روی زمین افتاده است او را برگردانم و دیدم شهید شده است بوسیدمش و چفیه‌ام را بر رویش انداختم و با او خداحافظی کردم.

از کاروان شهدا جا ماندم

روز 17 بهمن‌ماه سال 60 بود می‌دانستیم عراق در حال حمله به «چزابه» است ساعت حدود 11 بود چند گلوله پی در پی از ناحیه چپ گردنم رد شد و من از بالای سنگر پایین افتادم و قطع نخاع شدم.

همه فکر کردند شهید شده‌ام تا جایی که شهید مردانی گفته بود جنازه صفایی را ببرید تا بچه‌ها نبینند چون روحیه آنها خراب می‌شود به همین خاطر مرا به همراه شهدا به حسینیه شهدا منتقل کرده بودند.

پنج تا شش ساعت از مجروحیتم گذشته بود زمانی که می‌خواستند شهدا را بسته‌بندی کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند  متوجه زنده بودن من می‌شوند. فردی که این کار را انجام می‌داد تعریف می‌کرد که وقتی پیکر شهدا را  بسته بندی می‌کردم و گلاب می‌زدم دیدم شکل و روی شما با بقیه شهدا فرق می‌کند و این گونه بود که متاسفانه از کاروان شهدا جدا ماندم...

شبی که قرار بود عملیات طریق القدس انجام شود در تپه‌های الله اکبر داشتم بچه‌ها را آماده می‌کردم گروهی هم رفته بودند برای غسل شهادت همان لحظه دیدم یک ماشین "الفای" بزرگ اشتباهی وارد خط شده بود کلی نیرو هم داخل آن بود هرچه دست تکان دادم متوجه نشد بچه‌ها را صدا زدم تا بروند و نیروها را پیاده کنند و به داخل سنگر ببرند.

از پشت خاکریز نگاه می‌کردم دیدم یک موشک شلیک شد به طرف ما، خودم را از خاکریز به پایین پرت کردم و موشک درست خورد جایی که من نشسته بودم اما عمل نکرد و پرت شد به سمتی که من افتاده بودم؛ بچه‌ها خودشان را رساندند و موشک را که هنوز عمل نکرده بود از منطقه دور کردند، دوران دفاع مقدس دوران سخت و پرمشغله‌‌ای بود مخصوصا شب‌های عملیات ...

مادرم چند روز بهت زده بود

صفایی بابیان این مطلب که مادرم علاقه زیادی به من داشت و من هم مادرم را به شدت دوست دارم گفت: 10 روز در بیمارستان نمازی شیراز بیهوش بودم وضعیتم را برای همسرم تشریح کرده بودند اما دیگر اعضای خانواده از وضعیت من بی اطلاع بودند.

مادرم علاقه زیادی به من داشت همیشه می‌گفت همه شما بچه‌های من هستید اما غلامحسین را از همه بیشتر دوست دارم به همین خاطر برای لحظه‌ای که مادرم مرا می‌دید دلهره داشتم گفتم مرا ببیند حتما داد و فریاد می‌زند اما مادرم خیلی آرام آمد بالای سرم و فقط مرا نگاه کرد.

خیلی خودم را کنترل کردم تا مبادا اشکی به چشمم نیاید مادرم یک دور دور تختم زد، سرم را به سختی تکان می‌دادم،همه سکوت کرده بودند و فقط به عکس العمل‌های مادرم نگاه می‌کردند مادرم دستم را گرفت دید دستم سالم است سرش را گذاشت روی دستم و گریه کرد بعد گفت: «چه شده»؟ گفتم هیچی هرچی خدا خواسته همان شده است مادرم چند روز بهت زده بود.

وقتی آمدند بلندم کنند تمام پوست بدنم کنده شده بود مادرم آنجا خیلی گریه کرد بدنم چسبیده بود با 9 زخم از شیراز به مشهد برگشتم به طوری که تا 36 ماه بعضی از زخم‌ها در بدنم ماند چند بار عمل کردم تا اینکه پوست بدنم کمی به حالت عادی برگشت.

از همسرم خواستم برود سراغ زندگی اش

صفایی با بیان این مطلب که همسرم بسیار مهربان و دلسوز است و در تمام این سال‌ها همیشه همراهم بوده است گفت: همسرم قسم می‌خورد که زندگی با جانبازی شما برایم  شیرین تر از زندگی که قبلا با شما داشتم است. من و همسرم که دختر عمویم است سال 56 ازدواج کردیم آن زمان 20 سال و زمانی که مجروح شدم 25 سال داشتم.

دو ماه از مجروحیتم بیشتر نگذشته بود که به همسرم پیغام دادم که من صفایی اول نیستم که 4 خانواده را اداره می‌کرد" مهریه همسرم را که یک زمین بود قبلا داده بودم"  گفتم اگر حق و حقوقی هست می‌دهم تا به دنبال زندگی‌اش برود هنوز جوان است.

روز بعد همسرم گفت چرا چنین پیغامی فرستادی؟ گفتم وظیفه شرعی و قانونی بنده است که بگویم چون زندگی من از امروز متفاوت و اجباری به زندگی با من نیست. همسرم گفت تو چرا رفتی جبهه؟ گفتم برای رضای خدا گفت تو برای هر چه رفتی من هم برای همان می‌‌مانم گفتم تو اگر می‌خواهی بمانی باید به عنوان همسر باشی نه پرستار و همسرم هم قبول کرد.

زندگی جانبازی قابل درک نیست بیدار خوابی‌های زیادی دارد؛ وقت‌هایی که شرایطم خوب است همسرم بارها از خواب بیدار می‌شود وقت‌هایی که مشکل دارم اصلا خواب ندارد واقعا تحمل چنین زندگی قابل تحمل نیست اما همسر من 34 سال است با چنین شرایطی در کنار من بوده و تمام این ها لطف و محبت بیکران خداوند است.

از صفایی می‌پرسم که اگر به عقب برگردید باز هم همین راه را انتخاب می‌کنید بدون لحظه‌ای مکث گفت: عشقی در کارهای خدایی هست که آدم را به سوی خودش می‌کشاند پروانه را که نگاه کنی عاشق نور است و همیشه به طرف نور می‌رود بنابراین جنگ و مبارزه برای ما که عاشق امام و مطیع او بودیم و نگاهمان به امام بود حکم همان پروانه و نور را دارد.

دیدار با رهبر انقلاب

صفایی در رابطه با دیدارش با رهبر معظم انقلاب گفت: همیشه ذوق و شوق رفتن تهران و دیدار رهبر برابری با سفر حج برایم می‌کرد، ورود به حسینیه همانند طواف کعبه عشق لذت‌ بخش و آرامش آفرین بود، همه چشمانمان به پرده مقابل دوخته بود که کی به مرادمان می‌رسیم.

چیزی نگذشت که همه جمع شدند و ماموران، جانبازان را اطراف حسینیه مستقر کردند و همراهان را به جای مخصوصی هدایت کردند، چشم همه لحظه ‌شماری می‌کردند، که چهره منور آقا هویدا شود تا اینکه صدای صلوات همگان بلند شد و مقام معظم رهبری وارد شدند حضرت آیت الله خامنه ای با تمام 75 جانبازی که حضور داشتند دیداری چهره به چهره داشتند.

خیلی از خودم ناراحت بودم و هنوز هم هستم و در ذهنم کلی بر خودم نهیب می‌زنم که چرا بعد از این‌همه وقت که آرزوی دیدار آقا را داشتم، آن عرض ارادت نهفته در اعماق جانم را نگفتم.

رهبر با کمال صبر، روی سر اولین جانباز رفت، من سومین نفر بودم، با خودم کلی فکر کرده بودم که وقتی به محضر آقا رسیدم با همه وجود ارادتم را به محضر مولایم ابراز کنم، اما آنقدر آقا صمیمی با من برخورد کردند و از محل تولدم پرسیدند، و من آن‌چنان مبهوت برخورد محبت‌آمیزشان شده بودم که همه چیز از یادم رفت، و فقط توانستم جواب سئوال آقا را بدهم.

تمام کارهایم توسط دیگران انجام می‌شود

اتفاقات انقلاب و جنگ قابل تعریف نیست  اگر گفتنی‌های جنگ را می‌توانستیم به مردم بگوییم شاید حرمت خون شهدا و ارزش جانبازان و آزادگان بیش از همیشه حفظ می‌شد.

دنیا مانند یک مار خوش خط و خال اگر کسی مراقب نباشد نیش می‌خورد در تمام ادیان الهی به پرهیز از دنیا توصیه شده است البته در دین اسلام نیامده است که از امکانات دنیا استفاده نکن بلکه خداوند می‌فرماید مجذوب دنیا نشو و او را محبوب خود قرار ندهید.هر آنچه در این عالم وجود دارد تسبیح گوی خدا است اما متاسفانه ما آن را در غیر از رضای حق استفاده می‌کنیم.

هیچ کاری با وضعیتی که دارم نمی‌توانم انجام دهم و من و امثال من در نهایت سختی زندگی می‌کنیم به طوری که تمام کارهای من توسط دیگران انجام می‌شود قطعا سخت است اما بنده خدا موظف به انجام وظیفه برای امور زندگی است.

انجام امور زندگی یک فرد مومن در تمام جامعه جاری است ما انسان‌ها مانند خون در بدن می‌مانیم اگر خون در قسمتی از بدن جاری نباشد آن قسمت مختل و از کار می‌افتد در اجتماع نیز هر فردی وظیفه ای دارد و به همان مقداری که توان دارد باید تلاش کند.

از سرداری تا هیئت داری

جوان که بودم قبل از اینکه به جنگ بروم نقاشی زیاد می‌کردم اما بعد از مجروحیت بیشتر کارهای اجتماعی  مانند هیئت داری و فعالیت در موسسه خیریه و به نوعی کار برای جانبازان انجام ‌می‌دهم.

از سال 1368 نوشتن کتاب فعالیت خودم را آن هم با گرفتن نی به دندان توسط رایانه آغاز کردم و تاکنون دو کتاب با نام‏‌های "مومن کیست" و "عوام و خواص" و "عمل صالح" به چاپ رسیده و کتاب خاطرات جانبازی‌ام در حال تدوین است.

گفت‌وگو و عکس: مرجان شریعت - ملیحه نیشابوریان

انتهای پیام/ ب

 



[ پنج شنبه 94/3/28 ] [ 12:6 عصر ] [ مرجان ] نظر
\گفتوگوی تسنیم با حاج رجبی از جنس دیگر\ 33 سال بیخوابی؛ حاج رجب

خبرگزاری تسنیم: در گوشه‌ای از همین حوالی شهر مشهد در روستای «قرقی» مردی زندگی می‌کند که 33 سال است چشمانش «رنگ خواب» را ندیده‌اند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهد مقدس، خیلی سخت و دردآور است که همه خواب باشند و ما نتوانیم حتی پلک روی هم بگذاریم، مجبوریم با مطالعه و یا تلویزیون نگاه کردن خود را خسته کنیم تا خواب به چشمانمان بیاید اما اگر این بی خوابی ‌فقط یکی دو شب ادامه پیدا کند، قطعاً تمام تمرکزمان را برای انجام کارهای روزمره از دست خواهیم داد چه برسد به اینکه هیچ وقت خواب به چشمانمان نیاید.

‌در گوشه‌ای از همین حوالی شهر مشهد در روستای «قرقی» مردی زندگی می‌کند که 33 سال است چشمانش رنگ خواب را ندیده‌اند، تصورش برایم سخت بود، چرا که این دفعه با جانبازی روبه رو می‌شدم که برای دفاع از ارزش‌های اسلام و انقلاب نه دست و پایش نه چهره ظاهری‌اش بلکه رگ خوابش را می‌دهد تا ما امروز آرامش را احساس کنیم هر چند او دیگر آرامشی ندارد. سال‌ها است جنگ تمام شده ‌و او رگ خوابش را در سنگر جا گذاشته است اما هیچ کجای دنیا رگ خواب مصنوعی و پیوندی وجود ندارد...

وقتی به سمت منزل این جانباز گرانقدر در حرکت بودیم در طول مسیر بارها با تابلوی حوزه استحفاظی وزارت راه و شهرسازی روبه رو شدیم، جاده بسیار تاریک است، به روستای قرقی رسیدیم کوچه‌های خاکی و در هم، منطقه فضای تردید را در ذهنمان بیشتر می‌کرد که آیا جانبازی که از آرامش خود به خاطر ما گذشته ‌واقعا در این روستا زندگی می‌کند اما با دیدن «رجب رشیدی» نسب تمام شک و تردیدهای ما به یقین تبدیل شد.

رجب رشیدی نسب به گرمی از حضور ما استقبال کرد و ما را به منزلش دعوت کرد؛ خانه‌ای کوچک و ساده همانند دل صاف و بی ریای صاحب خانه آن ...

رجب رشیدی نسب جانباز 25 درصد، متولد 1344 شهرستان فریمان، روستای گلستان که سال 61 در سن 16 سالگی عازم جنگ می‌شود و بر اثر اصابت ترکش به سرش، رگ خواب خود را از دست می‌دهد و دیگر نمی‌تواند خواب را در چشمانش احساس کند.

متن گفت‌وگوی خبرنگار ‌تسنیم ‌با این جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس را در ادامه می‌خوانید:

رجب رشیدی با اشاره به نخستین روزهایی که عازم جنگ می‌شود می‌گوید: 7 مهر سال 61 عازم جبهه شدم، آن زمان 17 سال بیشتر نداشتم که به پادگانی در منطقه ظفر 5 کیلومتری ایلام منتقل شدیم و از آنجا به منطقه کله قندی و تپه‌هایی دور افتاده رفتیم، در سر پل ذهاب تپه‌ای بود، 2 تا 3کیلومتر تپه را طی کردیم ساعت حدود 3 و نیم صبح بود که وارد یک سنگر عراقی شدم، هوا خیلی تاریک بود نزدیک سنگر یک جنازه عراقی نیز افتاده بود، ترس وجودم را فرا گرفت فهمیدم که عراقی‌ها توپ و تانک دارند در حالی که ما سلاح سنگینی که با خود حمل می‌کردیم «آر پی جی» بود.

هفت روز بیهوش بودم

رمز عملیات ما «یا زهرا» بود؛ هوا که روشن شد رمز را با صدای بلند اعلام کردم تا نیروهای خودی متوجه حضور من شوند، به سمت نیروهای خودی که برگشتم بچه‌ها نزدیک 50 عراقی را اسیر کرده بودند و از روبه رو عراقی‌ها مثل باران به سمت ما تیر اندازی می‌کردند، من یک کلاه آهنی بر سر داشتم که ترکش خوردم، در سرم احساس سوختگی داشتم  یکی از همرزمانم به نام جواد قائنی دست مرا گرفت و تا آمبولانس ارتفاع 4کیلومتری تپه را رفتیم و بعد از یک ساعت بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم متوجه شدم 7 روز در بیمارستان سبزواری اصفهان بیهوش بودم تا آنجا که به یاد دارم جزو اولین کسانی بودم که در نخستین لحظات عملیات مسلم بن عقیل مجروح شدم و با آمبولانس از منطقه به عقب عازم شدم.

وی اظهار کرد: سال 66 سه ماه در منطقه سومار غرب کشور به جبهه رفتم اما چون حال خوبی نداشتم  و تحت درمان بودم نتوانستم ادامه دهم و به مشهد برگشتم البته از سال 63 تا 65 برای خدمت سربازی عازم باختران شدم گفتند شما به دلیل تحت درمان بودن معاف هستی اما باید 6 ماه در باختران خدمت کنی تا کارت معافیت صادر شود اما من 25 ماه سربازی‌ام را تمام کردم و بعد از اتمام سربازی کارت معافیتم به دستم رسید.

با تاریکی شب، سردردهایم شروع می‌شود

رشیدی نسب می‌افزاید: دو پسر و سه دختر دارم و 8 سال است که از فریمان به مشهد آمده‌ایم به امید این ‌که شرایط زندگیمان کمی تغییر کند اما چون پول زیادی نداشتیم نتوانستیم در مشهد خانه بگیریم به همین دلیل به ناچار در حاشیه شهر مشهد و روستای قرقی خانه خریدیم که متاسفانه هیچگونه امکاناتی ندارد نه درمانگاه دارد، نه داروخانه و اتوبوس و این مشکلات کمی زندگی را سخت کرده است.

وی می‌گوید: سال‌های اول بیدار خوابی برایم سخت نبود اما کم کم بدنم در برابر داروها مقاوم شد و این بیدار خوابی‌ها به یک عادت تبدیل شد بطوری که امروز قوی ترین قرص‌های خواب را هم که می‌خورم هیچ تاثیری ندارند و حتی برای چند دقیقه هم چشمانم روی هم نمی‌رود.

این جانباز اظهار کرد: 33 سال که نه یک فرد عادی 33روز هم نمی‌تواند بیدار بماند کم می‌‍‌آورد؛ حتی اگر سه روز نخوابد زندگی‌اش مختل می‌شود اما من 33 سال است که نخوابیدم تا ساعت 12 که همه بیداری اوضاع خوب است اما همین که چراغ به نشانه خوابیدن خاموش می‌شود سردردهای من نیز شروع می‌شود بعضی از شب‌ها در خانه طاقت نمی‌آورم و با موتور از خانه بیرون می‌زنم.

هوا که گرم‌تر بود توی خیابان آتش روشن می‌کردم و تا صبح چای و تخمه می‌خوردم باید یک جوری شب را به امید صبح بگذرانم گاهی شب‌ها نیز به خواجه مراد می‌روم و یا به کوه بیابان می‌زنم اکثر چوپانان اطراف مشهد مرا می‌شناسند.

وقتی همه خوابند ...

حاج رجب می افزاید: شب‌ها 8 تا 9 قرص خواب قوی مصرف می‌کنم اما هیچ تاثیری ندارند تنها برای دلخوشی می‌خورم تقریبا هر دو شب یک سرم می‌زنم در این سال‌ها به‌قدری سرم زده‌ام، دستانم فلج شده‌اند با زدن این سرم‌ها تنها یکی دو ساعتی کسل و گیج می‌شوم اما باز هم خوابم نمی‌برد. گاهی شب‌ها چشمان به اندازه‌ای درد می‌کند که مجبور می‌شوم آنها را با پارچه ببندم اما باز هم تاثیری در خوابیدن من ندارد.

روزها به منزل برادرم که جانباز شیمیایی است می‌روم. یا می‌روم خرید و با هم محله‌ای‌ هایم صحبت می‌کنم به هر نحوی روز را طی می‌کنم، روز را خیلی دوست دارم به طوری که خوشبختی من در روز است آرزو دارم همیشه روز باشد، با غروب آفتاب سخت ترین لحظات زندگی من رقم می‌خورد. اگر در طول روز خسته هم شوم باز هم خواب ‌آلودگی سراغم نمی‌آید، اگر یک شب تا صبح چند کیسه سیمان را از پایین ساختمانی به بالاترین طبقه‌اش ببرم باز هم تاثیری بر روی خوابم ندارد یعنی خستگی هم سبب نمی‌شود دقایقی بخوابم.

جانباز 25 درصد فریمانی می‌گوید: تست خوابم را همین چند وقت پیش به آلمان فرستادند اما پس از بررسی در کمیسیون پزشکی اعلام کردند این بیدار خوابی‌ معالجه‌شدنی نیست و ما هیچ کاری نمی‌توانیم انجام دهیم چرا که رگ خوابم از بین رفته است البته می‌گویند یک راه وجود دارد که در اثر این درمان چشمانم آسیب می‌بیند و حتی ممکن است بینایی ام را از دست بدهم.

در تمام طول زندگی‌ام از سال 61 تا به امروز سال گذشته تنها چند ساعتی بیهوش و بی حال افتادم آن هم زمانی بود که به یکی از مراکز بهداشتی اطراف منزل برای زدن آمپول‌هایم رفتم، وقتی وخامت حالم را دیدند، چند داروی خواب آور به داروهایم اضافه کردند و گفتند هرچه سریع‌تر خودت را به خانه برسان تنها آن زمان بودم که ساعتی بیهوش شدم البته خواب نبودم چون اتفاقات دور و برم را کاملا حس می‌کردم.

شبی 20 لیتر چای می‌خورم

رجب با اشاره به اینکه در آشپزخانه و یکی از اتاق‌ها پناهگاهی برای بیدار باش‌های شبانه‌ام درست کرده‌ام بیان می‌کند: وقتی همه در خانه خواب هستند مجبورم در آشپزخانه و یا اتاق با نور چراغ شب را به صبح برسانم. می‎‌دانم که اعضای خانواده هم اذیت می‌شوند به هر حال وقتی در خانه یک نفر بیدار باشد و با خود کلنجار برود و نتواند بخوابد، دیگران هم خوابشان نمی‌برد.

قرص‌هایی که مصرف می‌کنم آب بدنم را خشک می‌کنند به همین دلیل شبی 20 لیتر چای می‌خورم یک فلاکس چای دارم که آن را پر می‌کنم و تا صبح خودم را مشغول می‌کنم، بیرون رفتن از خانه آن هم در تاریکی شب با من عجین شده و به نوعی تبدیل به بخشی از زندگی من شده است، روزها شده بهشت من؛ از شب و تنهایی آن واهمه دارم.

بیکاری دردی بزرگتر از بی‌خوابی

گاهی شب‌ها فشار عصبی صبر و تحمل برایم نمی‌گذارد بیکاری درد بزرگی است که در کنار بیخوابی همراه من در تمام این 33سال بوده است و چه بسا بیکاری دردی بزرگتر از بی خوابی در زندگی‌ام بوده است، به بنیاد شهید درخواست داده‌ام تا شغلی مانند آبیاری فضای سبز و یا نگهبانی برایم فراهم کند چرا که اگر مشغول کار باشم اعصابم سر جایش است و کمتر به بی‌خوابی ام فکر می‌کنم.در تمام این سال‌ها خرج زندگی‌ام با حقوق جانبازی که بنیاد شهید می‌دهد تامین شده است چرا که سواد درست و حسابی ندارم از طرفی فشار عصبی مانع کار کردن من در این سالها بود.

رشیدی نسب می‌گوید: من 33 سال است که نخوابیدم اما بنیاد تنها 25 درصد برایم جانبازی رد کرده است در حالی که جانبازان نقص عضو باید 50 درصد جانبازی بگیرند. چون در روستا زندگی می‌کردیم بی نام و نشان بودم الان هم دور از شهر هستم به همین خاطر یکی دو سالی بیشتر نیست که از بنیاد شهید پیگیر کارم شده‌اند البته در تمام این سال‌ها مخارج درمانی‌ام را بنیاد شهید پرداخت کرده و الان نیز زیر نظر پزشک بنیاد شهید هستم.

کسی از بی‌خوابی‌ام خبر نداشت

وی اظهار داشت: خانواده همسرم از بیدار خوابی من اطلاع نداشتند و حتی این موضوع را در تمام این سال‌ها از خانواده خودم و دوستان و آشنایان پنهان کرده بودم چرا که من تنها به خاطر خدا رفتم به همین دلیل مانند یک راز در سینه نگه داشته بودم. احساس می‌کنم سخت‌ترین درد دنیا بی‌خوابی است، حاضر بودم حتی دو دستم قطع می‌شد، اما شب‌ها می‌توانستم با آرامش بخوابم انسان‌های عادی با وجود هزاران مشکلی که در زندگیشان دارند با دو ساعت خواب آرام می‌شوند، کاش می‎‌توانستم در شبانه روز حداقل یک ساعت بخوابم.

چندباری که با رسانه‌ها گفت و گو داشتم همه متوجه شدند و گلایه داشتند که چرا این همه سال این موضوع را از آن‌ها پنهان کردم هر چند دانستن این موضوع سبب حل مشکل من نمی‌شود چرا که پزشکان آلمانی همه قطع امید کرده‌اند.

گفت‌وگویم با این جانباز دفاع مقدس را پایان می‌دهم و از خانه حاج رجب بیرون می‌آئیم. آسمان رفته رفته روبه تاریکی می‌رود و سکوت همه جا را فرامی‌گیرد اما رجب داستان ما امشب نیز همانند تمام شب‌های گذشته در گوشه‌ای از خلوت تنهایی‌اش به امید طلوع افتاب ثانیه‌های ساعت را نظاره گر است تا شاید امشب زودتر از همیشه خورشید طلوع کند.

گزارش از مرجان شریعت، عکاس نیما نجف زاده



[ یکشنبه 93/12/3 ] [ 12:20 صبح ] [ مرجان ] نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه