سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اخلاق بردگی یا اخلاق اربابی ...

کارل گوستاو یونگ فکر می‌کند که اخلاق دو جور است : اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.
اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که می‌گوید در مهمانی‌ها و جمع فامیل لبخند بزن، اگر عصبانی می شوی، خوددار باش و فریاد نزن، وقتی دخترعمویت بچه دار می شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج می‌کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمی‌آید، این را مستقیم بهش حالی نکن،برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را،عقاید و احساساتت را سانسور کن، برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش،اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بُکُش و به خاک بسپار، فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه، همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...
اما اخلاق اربابی، کاملا متفاوت است.افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم‌هایی هستند که به بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس وهمسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف می‌کنند. البته وجدان شخصی این افراد، مستقل، بالغ، صادق و سالم است، اهل ماست مالی و لاپوشانی نیست، صریح و بی پرده است و با هیچکس، حتی خودشان تعارف ندارد. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان، رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.
برای توده‌هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی، گاه زیبا و تحسین برانگیز، گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم است.
یونگ می گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس می دهند. آنها به رضایت درونی می رسند ولی همیشه برای اطرفیانشان، دور از دسترس و غیرقابل درک باقی می مانند



[ دوشنبه 91/12/14 ] [ 2:2 عصر ] [ مرجان ] نظر
خواهرم؛ چادرت!

خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه ی تصویر های آن روزها یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند:
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.
اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت.
مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.



[ دوشنبه 91/12/14 ] [ 1:59 عصر ] [ مرجان ] نظر
یادآوری یک خاطره ...

از چاپ مطلب زیرزمان زیادی میگذرد و من هرروز برای اطلاع از وضعیت صبای عزیزهرروز به سایت صبای پدر http://blog.sabayepedar.netمراجعه میکنم با دیدن تصاویر صبا خوشحال میشوم اینکه صبا نفس میکشد هنوز هم حس میکند و گاهی لبخند برلبانش می نشیند عکس ها و تصاویر صبا اشک هایم را جاری میکند اما لبخند صبا برایم ارامش عجیبی دارد.


و اما داستان صبای پدر...


21 ماه سکوت در دنیای نباتی برای صبای 8 ساله
بر اثر سهل‌انگاری پزشکان صورت گرفت


خبرگزاری و هفته نامه نخست :مرجان شریعت- دی ماه 86 تنها کودک 6 ساله خانواده‌ای شیرازی با تشخیص تومور مخچه به امید بهبودی تحت مراقبت علم پزشکی قرار می‌گیرد اما پس از 13 مرحله عمل جراحی بر اثر بی‌احتیاطی و بی‌توجهی پزشکان بیمارستان«ن» شیراز در آی‌سی‌یو دچار ایست قلبی و پس از احیا تا به امروز زندگی خود را در حالت نباتی ادامه می‌دهد.
علیرغم شکایات و پیگیری خانواده صبا متأسفانه هیچ مسؤولی جوابگوی این سهل‌انگاری نیست و حتی برای دلگرمی معنوی، عاطفی و ... صبای 8 ساله و خانواده‌اش تا به امروز هیچ اقدامی صورت نگرفته است.
امروز صبا و خانواده‌اش با اعتقادی راسخ در جوار بارگاه منور رضوی علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) حضور یافته‌اند تا شفای صبای خود را از امام‌رضا(ع) و ولی‌عصر (عج) بخواهند.
درهمین راستا هفته‌نامه نخست به امید بهبودی و شفای صبای 8 ساله باحضور در محل اقامت خانواده فروزنده گفتگویی با پدر و مادر صبا انجام داده تا شاید وجدانی بیدار شود شاید...
شرح ماجرا از زبان علیرضا فروزنده پدر صبا
دی‌ماه 86 صبا دچار سردردهای شدیدی بود که پزشکان ابتدا این سردردها را سینوزیت تشخیص دادند با تشدید سردردهای صبا بهمن 86 با انجام سی‌تی اسکن متوجه تومور مخچه در وجود صبا شدیم بنا به دستور پزشک صبا در بیمارستان«ن» شیراز تحت مراقبت و عمل جراحی قرار گرفت در این مدت 13 عمل جراحی و 32 جلسه رادیوتراپی برروی تومور صبا انجام شد که مقداری از تومور برداشته شد نمونه مغز استخوان امیدوار کننده بود تا جایی که صبا مرخص شد به‌راحتی حرف می‌‍زد و راه می‌رفت.
اما خرداد 87 به‌خاطر دل‌درد و تب دوباره تحت مراقبت قرار گرفت. در مدت بستری چرک خشک‌کن‌های قوی به صبا تزریق می‌شد و پزشکان دلیل آن را پیشرفت بیماری صبا می‌دانستند اما بعدها فهمیدیم صبا در مدت بستری دچار عفونت شده و دل‌دردهای او نیز ناشی از همین عفونت بوده است.
فروزنده در ادامه می‌گوید: 20 خردادماه 87 درحالیکه صبا در آی‌سی‌یو به‌سر می‌برد اما به‌دلیل عدم حضور پزشکان در بیمارستان و تعویض شیفت پرستار در زمان تعویض تراک یا هر عاملی دچار ایست قلبی شد و به‌دلیل عدم حضور به‌موقع پزشکان، شوک با تأخیر انجام شد بطوریکه پس از احیا سلول‌های مغزی صبا کاملاً از بین رفته و درحال حاضر در زندگی نباتی به‌سر می‌برد.
وی با بیان این مطلب که 21 ماه است صدای فرزند 8 ساله‌اش را نشنیده گفت: در این مدت هیچگونه بینایی و علائم حرکتی در وجود صبا دیده نمی‌شد و تنها با باز و بسته کردن چشم‌ها و حرکت چهره‌ ما را از ناراحتی و درد خود مطلع می‌کند.
ما در صبا نیز می‌گوید: من چندین‌بار خواب دیدم به مشهد آمده‌ام و صبا در کنار پنجره فولاد ایستاده است ما با اعتقاد کامل به مشهد آمده‌ایم و خوشبختانه فضای عرفانی حرم روی صبا اثرات خوبی داشته تا آنجا که چندروزی است پای خود را حرکت می‌دهد. امیدواریم امام‌رضا(ع) شفیع شود و ما دوباره صدای صبا را بشنویم.
پدر صبا نیز با بغضی که در سینه داشت ادامه داد: هیچکس نمی‌تواند صبا را دوباره به ما برگرداند جز امام‌رضا(ع) ما فقط منتظر یک معجزه هستیم اگر امروز اطلاع‌رسانی می‌کنیم تنها به این خاطر است که نمی‌خواهیم دیگر صباها به‌خاطر بی‌احتیاطی و بی‌توجهی پزشکان دچار مشکل شوند. صبا همه چیز زندگی ما بود از صبای ما که گذشت اما امیدواریم مسؤولین وجدان بیداری برای بررسی این مسائل داشته باشند تا بر اثر سهل‌انگاری صباهای دیگر تحویل جامعه داده نشود. من در این مدت نامه‌های زیادی را برای ریاست جمهوری، وزارت بهداشت، دانشگاه علوم پزشکی شیراز و ... نوشتم که تاکنون هیچ‌یک از مقامات مربوطه پاسخگوی مشکل ما نبودند. البته نظری مهر نماینده مردم بندر گز، کردکوی و بندرترکمن، رستگار نماینده مردم گنبد کاووس و بانشی دادستان شیراز پیگیر این مسأله هستند. ما در 21 ماه گذشته هزینه‌های سنگینی را متقبل شده‌ایم اما امروز کم آوردیم به‌همین خاطر مجبور شدم به تهران بروم و برای اهدای کلیه اقدام کنم تا مرحمی برای زخم‌هایمان باشد.
صبا و خانواده‌اش جمعه‌شب پس از قرائت دعای کمیل در حریم مطهر رضوی به امید شفا مشهد را به مقصد شیراز ترک خواهند کرد.
مدیرمسؤول و اعضای تحریریه هفته نامه نخست نیز از خداوند متعال و علی‌بن‌موسی رضا(ع) شفای صبای 8 ساله و صبر و توکل برای پدر و مادر صبا را خواستار است.

خیلی از دوستان تماس گرفته اند و خواستار اعلام شماره حسابی جهت همراهی با صبا شده اند عزیزانی که مایل به حمایت صبا هستند میتوانند از حسابهای زیر استفاده نمایند ممنون و سپاسگزار الطاف بیکران شما
-بانک ملت
به شماره حساب:
1405386815

بنام صبا فروزنده
شماره کارت عابربانک بنام صبا فروزنده
6221061039364981
به امیدشفای صبای عزیز

 

 



[ چهارشنبه 91/12/9 ] [ 1:28 صبح ] [ مرجان ] نظر
باز باران

باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه
یادم آید روز دیرین گردش یک روز شیرین.....


هر وقت باران می‌گرفت این شعر به مغزش هجوم می آورد.و به سرعت پرتاب می‌شد به کوچه باغهای کودکیش؛ کوچه های باریک و پیچ در پیچ خیابان بهارستان؛ آن وقتها که هنوز تهران پر بود از باغ و برگ چسبهای پیچیده به دیوارها و خانه های قدیمی. هر چند که دوران عوض شده بود و در گوشه و کنار کوچه ها آپارتمان های 2 طبقه هم به ندرت خودنمائی می‌کردند...اما هنوز انگار همان بو ی خاک و کاهگلی که روی بعضی از دیوارباغها مانده بود به مشامش می‌رسید.
حتی چهره مادرانی که وقتی به دنبال دوستانش می‌رفت تا به مدرسه بروند در را با لبخندی درخشان به رویش باز میکردند با چادر نمازهای گلدار و دوست داشتنیشان؛ یعنی که مادرند؛و دوستانی که با یقه های سفید و گیسهایی سیاه با ربانهای پاپیون شده سفید با کیفهای دستی دوان دوان می آمدند؛ چهره بقال محل که هر روز با آفتابه جلوی در مغازه اش؛ همان در های چوبی سبز-آبی؛ لنگه به لنگه؛ آب میپاشید و جارو میزد؛؛؛؛ لبو فروش محل که روی گاری دستی اش لبوی داغ میگذاشت و با ملاقه روحی اشک چشم قرمز لبو را روی لبوی تکه تکه شده خریداران میریخت و هم میزد تا داغتر شوند؛ !چهره یکی یکی این افراد انگار به تازگی آنها را دیده باشد جلوی چشمانش رژه میرفت و همیشه لبخند زیبای مادر که در را به رویش می بست و با حمدو سوره ای او را روانه میکرد؛ هر چند که چند سالی در دوران دبستان با سر کشیدن چادر مشکیش و گرفتن دست او دست دردست به مدرسه میرفتند.
حتی در راه گهگاهی آرام آرام مادر شعرهای کتاب را که خودش نیز بلد بود با او زمزمه میکرد؛ و چقدر دلچسب که میدانستی مادران دیگر این کار را نمیکردند؛ و فقط مادر او بود: مادر او که در این خاطرات همیشه این شعرها را بلد بود؛ گویند مرا چوزاد مادر؛تک تک ساعت چه گوید هوشیار؛ و......
آنقدر غرق در این رنگ و بو و نور و صدا و چک چک باران کودکی میشد که تمامی مسیر را به ثانیه ای طی میکرد! اما همیشه در میانه این خاطرات تکه گمشده ای بود که باعث میشد قلبش به طپش بیافتد؛ و مانند دوران نوجوانی گونه هایش گل بیاندازند.... مثل همه خاطرات خوش دوران کودکی و نوجوانی؛ مثل همه رویاها؛ همیشه یک نفر هست که در خاطراتمان نیمه غبار آلود اما دلنشین و گرم در خاطرمان بماند.... همیشه یک نفر که دورادور دوستتان داشته یا دوستش داشته بودید.. حس غریبی از عشق کودکی و جوانی.
چشمانش را بست و باز کرد نفس عمیقی کشید پر از بوی نم باران؛ مرطوب و دلچسب؛ هوا هوای کودکی؛ احساس کرد موهایش دورش ریخته و در زیر باران میدود کاری که همیشه دوست می داشت ! با موهای باز و خیس توی حیاط دور حوض میدوید و توی چاله های کوچولوی آب چلپ چلپ میکرد ! اصلا خدایا چه ارتباطی بین این کودکی و باران و عشق هست که همیشه یک احساس گنگ در کنار باران ته دلت قیلی ویلی میرود....؟؟؟ از خودش سئوال میکرد...این کیه که همیشه وقتی یاد کودکیم می افتم یادم می آد و نمی آد.....؟؟؟؟ این سایه...؟

برای رد شدن از چهارراه نزدیک منزل کمی مکث کرد؛ خلوت بود به آرامی برروی خطهای سفید عابر پیاده که او را به یاد روبانهای روی موهای بافته کودکی اش می انداخت قدم گذاشت. نگاهی به دو طرف خیابان کرد؛ هیچکس نبود با شادی تمام شروع به لی لی بر روی خطهای سفید عابر پیاده کرد... به آخر خط رسید سینه به سینه عابری دیگر محکم برخورد کرد؛ آخ ببخشید متوجه نشدم متاسفم.! خواهش میکنم اما من متوجه شما شدم؛ اشکالی ندارد؛ بفرمائید. کمی به سمت راست؛ کمی به چپ؛ آقای روبروئی هم و هر دو لبخندی توام با خجالت. گذشتند یکی به شرق یکی به غرب....
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی می‌کرد؛ به آخرین خط که رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تکان داد به علامت خداحافظی یک آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان خاطره ای به یادش آمد.در حیاط خانه دور حوض میدوید شلپ شلپ؛ شالاپ شولوپ؛ به آسمان نگاه می‌کرد که چشمش به پشت بام همسایه افتاد؛ اسبابکشی همسایه جدید را هفته ای پیش دیده بود و مادری جوان که دست پسرکی کمی بزرگتر از خودش را در دست داشت. مادر به رسم رسیدن به خیر با سینی چای و نقل کمی پس از اسبابکشی به منزل همسایه رفته بود و اورا همراه نبرده بود. زیاد دلش نسوخته بود همسایه که دختر نداشت؛ پسر بود و حتما شیطان.
چشمش که به پشت بام افتاد دانه باران در چشمش رفت؛ کمی پلک زد و دقیق شد اما همانطور لی لی میکردو شلپ شلپ. پسرک به لبه پشت بام تکیه داده بود و دستش زیر چانه اش بود یک کیسه پلاستیک روی سرش کشیده بود و یک سیم فلزی که یک رینگ گرد به آن آویزان بود را از پشت بام آویزان کرده بود پائین و تکان تکان میداد.
پسرک خواست تظاهر کند که او را نگاه نمیکند و بازی خودش را میکند. او هم به کار خودش مشغول شد شالاپ شولوپ...چاله های آب روی برگهای نارنجی و زردو قرمز......چیزی از پشت بام افتاد نگاه کرد رینگ پسرک بود افتاد درست توی حیاط وسط یک چاله کوچولوی آب...شالاپ.
به بالا نگاه کرد پسرک کمی ترسیده بودو ناگهان گفت؛ سلام.
نگاهی به او انداخت باز دانه ای باران به چشمش افتاد پلک زد و تورهای کلاه تابستانی که سرش گذاشته بود جلوتر کشید؛ گفت سلام! چرا انداختی؟؟
پسر گفت : نینداختم خودش افتاد میندازی بالا.
شانه ای بالا انداخت که یعنی مهم نیست باشه....رینگ را از وسط آب برداشت هنوز طرحی که رینگ گرد و نازک در چاله آب درست کرده بود دقیقا" به خاطرش بود؛ مثل یک بشقابی که وسطش سوراخ باشد آب داخلش جمع شده بود خود رینگ طوسی مشکی بود و معلوم بود استفاده شده بود
با اینکه دختر بود ولی همیشه دوست داشت خودش هم یکی از اینها داشته باشد و با یک تکه سیم که خمش کرده بودند؛ یک رینگ را مثل ماشین راه ببرد.... کمی به رینگ نگاه کرد.اوم مال خودش نبود باید پس می‌داد...برش داشت و بایک دست جلوی چشمانش را گرفت و بالا را نگاه کرد خواست مثلا حساب کند چقدر باید بالا بیاندازد. پسرک منتظر بود با دست اشاره کرد که بینداز : یعنی می‌گیرمش...
امتحان کرد؛ پرت کرد به سمت بالا؛ نه نرسید.....پسرک گفت : محکمتر؛ بالاتر؛...باز خم شد و رینگ را برداشت پرتاب کرد رینگ چرخی خورد و بالا رفت و باز به سمت پائین برگشت . باز برش داشت و پرتاب کرد و با هر بار پرتاب بیشتر لذت میبرد و پسرک بیشتر تشویقش میکرد که این خود تبدیل شده بود به بازی شاد و جذابی برای هر دو که صدای خنده هر دو را زیر باران ریز و پودری شادتر جلوه میداد.دوباره پرتاب کرد؛ باشدت و قوی - رینگ با شدت به طرف زمین برگشت ؛ خودش را کنار کشید که روی سرش نیافتد. رینگ به زمین افتاد و تکه ای از آن شکست.....
با ترس و ناراحتی به بالا نگاه کرد؟ پسرک گفت؛ چی شد. گفت : شکست......بغضش گرفت و بالا را نگاه کرد؛ وقتی دانه باران توی چشمش افتاد گریه اش گرفت. پسرک گفت : چه شد؟ راستی راستی شکست؟؟ و سئوالش بیشتر از واقعیت شکننده بودن رینگ شکننده بود..
یادش افتاد که با چه گریه و هق هقی به آشپزخانه گرم مادر پناه برد؛ بوی آش شله قلمکار همه جا را گرفته بود؛ مادر داشت نعنا داغ و پیاز داغ روی کاسه های آش را میریخت و حیران پرسید : چی شده مادر؟ پاهای مادر را بقل کرد و گفت : رینگ پسر همسایه افتاد پائین و شکست.
مادر بقلش کرده بود و بوسیده بودش: چقدر یخ کرده لپهات مادرم... بیا گشنته بیا یک کاسه آش بخور گرم بشی قربون آن اشکهای گرمت بره مادر..
آخه رینگش شکسته؛ توی پشت بومه...
عیبی نداره مادر الان میخواستم براشون آش ببرم با هم میریم رینگشو هم میدیم اون هم آش میخوره دیگه غصه نمیخوره ؛ مگه باهاش دوست شدی؟؟
فکر کرد؟ چه چیزی در کودکی بود که بدون اینکه با کسی دوست باشیم میتوانستیم با او شاد باشیم و چه میشود که در بزرگسالی نمیتوانیم گاهی اوقات با کسانی که دوست هم هستیم شاد باشیم..... باز برگشت و از پشت سر به مردی که با شادی به او دست تکان داده بود نگاه کرد.....
صدای تقه در و بعد صدای زنگ در؛ مادر گفت: بارک الله دخترم برو ببین کیه؟ صورتت هم پاک کن قربون او لپهای قرمزت ! و باز زیر لب گفت: یخ کرده بچه ام زیر بارون....
کلاهش را برداشت و روی میزی که مادر کنار آشپزخانه گذاشته بود و رویش شیشه های آبغوره و آب نارنج و مرباها را با سلیقه چیده بود انداخت؛ از بس خیس بود شالاپ صدا کرد؛ به مادر نگاه کرد مادر خندیدو اشاره که برو در را باز کن..
دوید همانطور که صورتش را پاک می‌کرد؛ با کمی بغض و لبخندی که از صورت مادر عاریه گرفته بود به سمت در رفت و در چوبی زرد رنگ را باز کرد........پسرک با یک رینگ سالم جلوی در بود خیس و خندان؛ کیسه روی سرش مانند ناودان از هر طرف آب می‌چکاند.
رینگ را به دستش داد و خندید؛ به سرعت دوید به سمت در خانه خودشان. برگشت نگاهی کرد ودر حالی که پشتش به او بود ازنیمرخ دستی تکان داد و باز خندید. داخل خانه رفت و در را بست.
رینگ در دست خوشحال و خندان بدون کلاه به حیاط دوید؛ سرش را بالا گرفت پسرک لبه پشت بام منتظر بود.
با شدت تمام رینگ را به سمت بالا پرتاب کرد و صدای خنده هر دو تمام حیاط و پشت بام و آسمان و باران را پر کرد.
متوجه شد چند دقیقه ایست وسط چاله کوچکی از آب ایستاده و به نوک کفشهایش زل زده....... پشت سرش خطهای سفید عابر پیاده شبیه روبانهای پاپیون شده به گیسهای کودکیش بود.!

بس گوارا بود باران
به چه زیبابود باران...

 



[ جمعه 91/11/27 ] [ 11:17 صبح ] [ مرجان ] نظر
بچه محله امام رضا(ع)

موره می بینی که شر و با صفایم/بچه محله امام رضایم

زلزلیم حادثیم بلایم /بچه محله امام رضایم

هر روز جمعه دلومه مبندم /به پینجله طلا و ورمگردم

کار و بارم ردیفه با خدایم/ بچه محله امام رضا یم

به مو بگو بیا به قله قاف / اصلا مو ره بیزر همونجه علاف!

قرار مرار هر چی بیگی مو پایم/ بچه محله امام رضایم

دروغ ، مرغ نیست مییون ما باهم/ الان به عنوان مثال تو حرم

چند روزه که تو نخ کفترایم / بچه محله امام رضایم

چشم موره گیریفته چنتا کفتر / گفته خودش: چنتاشه خواستی وردر

الان درم خادماره مپایم / بچه محله امام رضایم

کفتراره که بردم از روگنبد / مرم مو واز تونخ رفت وآمد

تو نخشه او گنبد طلایم / بچه محله امام رضایم

گنبده نصف شب مده به دستم / او گفته: هر وخ که بییی مو هستم

مویم که قانع و بی ادعایم / بچه محله امام رضایم

وخته میبینم توی عالم همه / ازش میگیرن و مگن واز کمه

گنبدشه اگر بده رضایم / بچه محله امام رضایم

گنبد وممبد نموخوام باصفا/ سی ساله پای سفره ای آقا

منتظر یک ژتون غذایم / بچه محله امام رضایم

شاعر قاسم رفیعا

این شعر گذاشتم تو وبلاگم چون خیلی دوستش دارم

حس قشنگی بهم دست میده چون منم بچه محله امام رضام

چون منم همسایه امام رضام

و به این همسایگی افتخار میکنم

 



[ دوشنبه 91/11/16 ] [ 4:14 عصر ] [ مرجان ] نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه