• وبلاگ : دريچه....
  • يادداشت : چند برداشت از زندگي...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + pooneh 
    يه بار خانه سالمندان رفتم از زندگيم بيزار شدم خيلي ترسيده بودم ترس از اينکه ممکنه تو هم يه روز تو اون شرايط قرار بگيري ديوونه کننده اس. ديدن بچه هاي يتيم و بيمار نميرم چون اونقدر دل ندارم. يه شب از ناچاري تو باغمون با برادر کوچيکم موندم و خانوادم مجبور بودن ما رو براي يک ساعت تنها بذارن کنار اتيش داخل يه چادر و درشو محکم ببندن و يه سگ اونجا بذارن تا خودشونو به اباداني برسونن يه وسيله پيدا کنن و ما بتونيم از اونجا بريم چون ماشين خراب بود و ديروقت هم بود و هوا سرد.نميشد صبرکنيم تا صبح برگرديم.صداي گرگا وحشتناک بود....
    حال کردي؟؟؟!!!