سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راه جاوید راز اشلو ...

چند وقتی است که از طریق یکی از دوستان با کتاب تپه های جاویدی و راز اشلو آشنا شدم توصیه او به مطالعه این کتاب و از طرفی تاکید وی برمطالعه با تامل این کتاب مرا مجذوب اشلو کرد کتاب را که شروع به خواندن کردم در همان کلمات اول چنان محو و مجذوب کتاب شدم که وقتی به خود امدم دیدم هوا رو به سپیدی صبح است و من غرق در خاک ریزها و توپ و تانک دشمن ...
به طوری م در هر کلمه ای که از کتاب را که می خواندم به گونه ای با شخصیت های کتاب همزاد پنداری می کردم و انگارتمام صحنه های جنگ را حس و لمس می کردم و به گونه ای نظاره گر اتفاقات و جریانات تلخ و شیرین و روزهای پراسترس دفاع مقدس بودم .
شهید مرتضی جاویدی یا همان عمو مرتضی کتاب تپه های جاویدی و راز اشلو این روزها برای من تبدیل به یک قهرمان شده است شخصیت مرتضی زندگی من را واقعا تحت شعاع قرار داده است هر چه به عمق کتاب نزدیک تر میشوم جنگ و دفاع مقدس را بیشتر حس می کنم گویی در آنجا حضور دارم به حدی مجذوب شخصیت مرتضی جاویدی شده ام که اگر هر شب چند ساعتی از کتاب اشلو را نخوانم خوابم نمی برد گاهی به کسانی که با مرتضی جاویدی دوست و همسنگر بودن حسادت می کنم .پمن همیشه به شهدا ارادت خاصی داشتم و دارم جبل النور مشهد میعاد گاه و آرامش بخش من در تمام شرایط زندگی ام بوده است .
به نوعی تفریح، صله رحم ، ورزش و ...من شده است بالا رفتن از پله های کوهسنگی و جبل النور مشهد، کاش با مرتضی جاویدی و همسنگران آن نیز دیدار داشتم امروز با مراجعه به اینترنت توانستم با چهره این شهدا ارتباط برقرار کنم
شهید جاویدی ،شهید بدیهی، شهید اسلامی و... حال و هوای خوبی بود اصلا نمی تونستم جلوی اشکام بگیرم نا خوداگاه با دیدن تصاویر این شهدا به خصوص عمو مرتضی اشک از چشمانم سرازیر شد از خودم بدم اومد ما داریم خیلی راحت زندگی می کنیم ارزش های کشورمون و از همه مهمتر اسلام زیر پا میذاریم بدون اینکه بدونیم چه کسانی برای حفظ ایران اسلامی شربت شهادت را نوشیدند و...
دیگه نمی تونم ادامه بدم اما دوست دارم شما نیز با بخشی از زندگی مرتضی جاویدی و همسنگراش و شرایط سخت اونها که با عشق به ایران و امام خمینی به شهادت رسیدند آشنا بشید

قسمتی از دست نوشته های شهید مرتضی جاویدی
نمیدانم من چکار کرده ام که شهید نمی شوم شا ید قلبم سیاه است. خدارحمت کند حاج ستوده را ،وقتی باهم
صحبت میکردیم می گفتیم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشیم چکار کنیم ؟ واقعاّ نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد...
واین جاست که ما و جاماندگان از قافله نورباید بگوییم
خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند ...

نزدیک اذان صبح صدای رسا پیچید تو جبهة شهرک شصت.
اَی شَی لَونُک ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !


توی تاریک روشنای هوا ، مظطرب و نگران از خواب پریدم. گیج منگ اسلحة کلاش و کلاهخودم را برداشتم وخودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر.
نفهمیدم چگونه هول هولکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گَل و گُشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختیم .
بندِ اباز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراح بیرون آمده بود.
هر دو توی هم پیچیدیم و خراب شدیم روی زمین . یوسف پور گفت:اوهوی کل حسین قلندری سر شیر آوردی ! دست و پات نره تو چیشات!
هول پرسیدم : حسین، چی شده؟ عراقیا حمله کردن. صدای عربی شنیدم!
یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا نخندو کی بخند! عصبی داد زدم : چرو می خندی خونه خراب!
آفتابة قرمز را به خاکریز گرفت و گفت : چشمتو باز کن تا ببینی، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادارای مزدور بعثی را موعظه می کند با دقت به خاکریز نگاه کردم.
مرتضی فرمانده گروهان یکم، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقیها روی خاکریز ایستاده بود و دستهایش را دور دهان حلقه کرده بود
و برای عراقی ها سخنرانی می کرد:
اَی شَی لَونُک ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر !
از یوسف پور پرسیدم: اَی شَی لَونُک یعنی چه؟ یعنی رنگ و رُود چطوره ... حال و روزت چطوره ... هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود
که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل
تگرگ به طرفش ریخت تا دید سلام و علیکش را با خمپاره و تیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادند:
مرگ بر صدام یزید کافر :
ظهر دوباره همان آش و همان کاسه! مرتضی دست بردار نبود و روز روشن ، جلو چشم و ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت.
گاهی هم از پشت بلند گو سوره واقعه می خواند: وَأَصْحَابُ الْیَمِینِ مَا أَصْحَابُ الْیَمِینِ
اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود و دوباره مرتضی زد به سیم آخر، الموت الصدام
چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند و تکرار کردند: الموت الصدام...
این با رآتش دشمن متمرکز شد روی همة خاکریز .
متعجب بودم که چرا فرماندة گردان جلیل اسلامی جلو مرتضی را نمی گیرد.
به خودم گفتم: لابد مرتضی می خواد بگه خیلی شجاعه ! فرمانده هم از او حساب می بره.
کریم زال که ترکش به بازویش خورده و تا حدی ترسیده، گفت: حسین قلندری، این کارها یعنی چه؟ مرتضی همة ما رابه کشتن میده!
پشت لبی برگرداندم.
چه عرض کنم کریم آقا! برو بهداری.
برگشتم و به صورت گندمی مرتضی جاویدی خیره شدم که خون سرد از خاکریز پایین آمد و با نیروهای گرهانش داخل سنگر شد.
شب تا صبح در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل مرتضی جاویدی بودم که اذان صبح ، باز کار را تکرار کرد.
این بار بلند گوی دستی تبلیغات حاج صلواتی جلو دهانش بود.
اَی شَی لَونُک ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ... الله سلمک..
مرتضی با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمة اشلو بود

که به نظرم مخفف همان اَی شَی لَونُک (رنگ و روت چطوره بود) پیرمرد هفتاد ساله لاغر اندام تبلیغات حاج صلواتی انگار جوان ها ، روی خاکریز این ور و آن ور می پرید و پا ه منبری مرتضی را می کرد.
عراقی ها که عصبانی از خواب بیدار شده بودند، دوباره با تیر وخم پاره جواب دادند و بعد هم شعار (الموت الصدام...) مرتضی و.
حاج صلواتی هوا رفت و تعدادی هم از گروهان به کمک آنها آمدند.
یواش یواش که عمل مرتضی ترس وحشت توی دل نیروهای دشمن انداخت ، به این نتیجه رسیدم که پشت عمل مرتضی یک نوع هدف است.
خیلی زود کار مرتضی به بقیه بچه های مرتضی به گردان فجر هم سرایت کرد و افراد به نحوی مجذوب عمل او شدند
که حالا در گردان رقابت بود برای منتقل شدن به گروهان آقا مرتضی اشلو!


مدتی بعد، وقتی از جلو سنگر مرتضی توی منطقه عملییاتی شهرک شصت رد می شدم،
بر خوردم به تابلو نوشته ای که کنار سنگر مرتضی نصب شده بود.سنگر اشلو!
سنگری که هر شب صدای خواندن سورة واقعه از داخل آن به گوشم می خورد:


إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کَاذِبَةٌ خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا ...

پیشنهاد می کنم حتما این کتاب مطالعه کنید التماس دعا



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 10:56 عصر ] [ مرجان ] نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه